جز نقش تو در نظر نیامد ما را !!!
و اما مرگ پایان نیست آغاز دویدن هاست در این سو ، پای ما آماده میگردد ، با رنج و فشار و درد در آن سو سخت می تازیم تا آن مقصد بی مرز جناب شیخ ساکت بود نگاهش حرف ها میزد سکوتش مشعل من بود سکوتش نور میپاشید ، بر راهم سیاهی های قلبم زود ، خیلی زود می مردند . و شادی بر وجودم سایه می انداخت درون سینه ام یک چشم دیگر پلک وا می کرد . و در این چشم هستی رنگ دیگر داشت. سختی رنگ دیگر داشت و مرگ... آهنگ دیگر داشت و با این چشم من دیدم. خدا در سینه ی من بود با من گرم نجوا بود. دلم سرشار از او بود. نه کمبودی برایم بود نه اندوهی با این چشم ، من ، دیدم. با او این همه اندوه شیرین است و بی او ، زندگی تار است و بی او زندگی پوچ و سیاه و سخت و غمگین است. سرم میرفت چشمم سخت میجوشید.. و قلبم همچنان مرغان وحشی بال و پر میزد . و " او " این مرغ وحشی را صدا می زد و از هستی جدا میکرد... تا در بینهایت بال بگشاید . و در آنجا با سکوت آواز می خواندند. در آنجا با نگاه فریاد می کردند . در آنجا زندگی با رنگ دیگر بود با رنگ سپید صبح اما مرگ تنها آرزوی این دل آسوده ی من بود . سرم میرفت چشمم سخت میجوشید و قلب عاشقم آرام می لرزید. نگاهم در نگاه شیخ می پیچید و با او... با نگاه ، فریاد میکردیم...» علی صفایی حائری (عین . صاد ) موضوع مطلب : |